زاهدا من که خراباتی و مستم
به تو چه
ساغر و باده بود بر سر و دستم
به تو چه
تو به محراب نشستی احدی گفت چرا؟
من که در گوشه ی میخانه نشستم
به توچه
آتش دوزخ اگر بر سر من می ریزند
تو که خشکی چه به من ؛ من که ترهستم
به تو چه