د وستان گلم حتما بخوانید 

                                              

کوچه حسابی چراغانی شده بود،علی رو به دوستانش کردو گفت :بچه ها نگاه کنید ببینید چه خبره ؟ مثل اینکه تو کوچه مان عروسی داریم و

همگی خندیدند و علی گفت : الهی هر دوی آنها (عروس و داماد )خوشبخت بشوند همینطور نزدیکتر که شدند علی دید جلوی درب خانه دوست

دخترش سیما برو بیائی هست رو به حمیده خانوم سئوال کرداینجاچه  خبره؟ وحمیده خانوم گفت :علی جان امشب عروسی سیما

دخترآقای ....است . علی با شنیدن این جمله سرش گیج رفت و از خود بیخود شد نمیدونست بکدوم طرف بره . نمیدونست با کی حرف

بزنه .نمیتوانست رو به جمعیت فریاد بزنه که ای جماعت این سیما تمام جون  منه،عمر منه، پاره ای از وجود منه ،هنوز داغی بوسه

هایش را بر روی لبانم احساس میکنم به هیچ وج راضی نیستم او را از دست بدهم ا ما چه فایده !!!!! بیان این جملات مساوی با آبروی سیما 

بود آخه چطور راضی شد با کسی غیر از من ازدواج کنه ، مگر اون نبود که میگفت :علی جان اگر تو نباشی من میمیرم علی زندگی بدون تو

یعنی صفر ویک ثانیه هم زنده نخواهم بود پس چی شد ؟سر درد شدیدی علی را فراگرفته بود سریعا به خونه رفت وگوشه ای از اتاقش کز کرد و

 دامن غم بغل کرد به گونه ای که دنیا به آخر رسیده است لحظه ای بعد زنگ تلفن به صدا در اومد علی گوشی را برداشت و صدائی لرزان

وغمگین همراه با گریه سلام کرد .علی جان سلام،عزیزم سلام، ای تمام وجودم ای هستی من سلام

اگر بدونی که چی دارم می کشم  غم تمام وجودم را گرفته و تو لحظه ای از کنار پرده چشمم عبور نمی کنه و و و و .........علی همچنان گوش

 می کرد ولی بغض گلویش مجالی برای صحبت او باقی نگذاشته بود زبانش سنگین و قلبش از طپش ایستاده بود قادر به صحبت کردن نبود ولی

باورش نمی شد که سیما را داره از دست میده ،بالاخره به حرف اومد وگفت سیما ، سیما، سیما ، آخه تو چطور ............. که ناگهان سیما

حرف علی رو قطع کرد وگفت :خواهش میکنم بقیه اش را نگو ،من خودم می دونم ولی بخدا تقصیر من نبود پدرم منو مجبور کرد که با پسر

یکی از دوستانش ازدواج کنم چند شب پیش خونه ی ما جهنم بود هر چی با پدرم بحث کردم فایده ای نداشت و او مدام میگفت :من به دوستم قول

 دادم که تو را به عقد پسرش در می آورم  ومن هم از شرم جرات گفتن حقایق را برای پدرم نداشتم تا به اون بگم که من علی پسر همسایه

امان را دوست دارم  و نهایتا برخلاف میل باطنی ام تن به این ازدواج دادم و مطمئن باش من هرجا که باشم فراموش نمی کنم که عشق را باتو

آموختم وبی توآنرا به فراموشی خواهم سپرد علی چیزی برای گفتن نداشت زبانش سنگین شده بود و با گفتن این جمله که الهی خوشبخت بشی

گوشی تلفن را قطع کردعلی دوست داشت خود کشی کنه ولی شهامتش را نداشت و به گوشه ای خزید و پتو رو سرش کشید و آرام آرام گریست