زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه
ساغر و باده بود بر سر و دستم به تو چه
تو به محراب نشستی احدی گفت چرا؟
من که در گوشه ی میخانه نشستم به توچه
آتش دوزخ اگر بر سر من می ریزند
تو که خشکی چه به من ؛ من که ترهستم
به تو چه
ادامه...
چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی چو جان نهان شده در جسم پر ملال منی چنین که می گذری تلخ بر من از سر قهر گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام لطیف و دور ازمن مگر خیال منی ز چند و چون چه می پرسم سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی چو آرزو به دلم خفته ای همیشه و حیف که آرزوی فریبنده ی محال منی هوای سرکشی ای طبع من مکن که دگر اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی
سلام
عزیز وبلاگ خیلی توپی داری کلی باهاش حال کردم
بهم سر بزن